سرباز و آفتاب

علي نبي
popino_bell@yahoo.com

>>>انفجاری ديگر، رگباری ديگر، رقص گلوله ها و قهقهه فشنگ ها سکوت شب های سرخ را در هم می شکند.

باز اجساد متلاشی شده، باز مجروحانی در خلسه مرگ و زندگی غوطه ور راهی بيمارستان ما می شوند. چه چشمها و گوشهايی، دستها و پاهايی و چه زندگی هايی قربانی سلطنت بر اين سرزمين سبز شده است. چه نبرد کثيفی است که مينوی زيبای ما را به باتلاقی متعفن بدل کرده است. اينجا مديترانه است.

مديترانه سرزمين ما بود. سرزمين ما که آفتاب آفريدگارمان است. سرزمين مرغان و بلبلانی که هرروز سپيده دم سپاس خود را با هزاران عشق و اميد پيشکش خداوندگارشان می کردند. سرزمين ميوه های خندان و درختان پربار و خجالتی، سرزمين عشق و موسيقی صلح، ياد باد آن روزگار رنگين، ياد باد آن خاطرات سوخته.

مديترانه معبدی دارد، هنگام کسوف آفتاب پرستان در اين معبد گرد هم می آيند تا شاهد ثانيه های رعب انگيز زمين بی آفتاب باشند و برای ستايش قدرت و شکوهش به پايکوبی می پرداختند تا ببيند وجودش چگونه انسانها را شاداب و کامياب می سازد ولی افسوس که اينک کسوف بر معبد ما سايه انداخته و مديترانه را ذره ذره می بلعد.

من يک دختر جوان آفتابی، يک پزشک هستم. يک شاهد، شاهد تاخت و تاز گرگهای درنده بر انسانهای بی پناه. اين سربازان هرروز و هر شب می تازند بر خانه ها، خانواده ها و کودکان، و جوانان ما هستند که گهگاه جوابی می دهند با سنگی، چوبی يا فرياد دلخراشی.

ديدن مرگ جوانان رشيد، آواره شدن خانواده های کوچک و بزرگ، ديدن مرگ کودکان در برابر ديدگان پدرو مادرشان، ديدن بلعيده شدن آرمانها و آرزوهای انسانی، شنيدن ناله و شيون دختران جوانی که شاهد پرواز ناباورانه همراهان هميشگی زندگيشان بودند، شنيدن فرياد ملتی که هرروز و هرشب از آفتاب معنی عدالت را بارها و بارها می پرسند، همه اينها مرا مدتهاست به اين ايمان رسانده که به هلاکت رساندن هر تعداد از اين درندگان کمترين کاريست که يک انسان می توانند برای همشهريانش انجام دهد و شايد کوچکترين وظيفه يک انسان باشد و من به عنوان يک پزشک وظيفه ام نجات زندگی است. زندگی که در مديترانه همواره در کام مرگ است. وظيفه سنگينی است، نجات زندگی در سرزمينی که مرگ فرمانروای آن است.

فاصله ميان خانه من تا بيمارستان محل کارم بيشتر شبيه يک قبرستان است، يک جهنم واقعی. هر بار که اين فاصله را طی می کنم، مطمئن هستم که تمام عابران و رهگذران را بار ديگر در بيمارستان در حال جدال با مرگ خواهم ديد.روزی از بيمارستان بيرون آمدم ناگهان صدای انفجاری در نزديکی خانه من همه را وحشت زده کرد و من دوان دوان به سوی خانه رفتم. خانه سالم بود ولی خانه همسايه با خاک يکسان شده بود و هيچ سربازی در آن نزديکی نبود. برايم عجيب بود. از پيرزن فضول همسايه پرس و جو کردم، گفت:«سربازان به خانه يورش بردند و ناگهان بوم! همه زير آوار به درک واصل شدند.» و بعد با آن دندانهای کج وکوله اش قهقهه زننده ای سر داد. با ديدن اين منظره چندشناک به داخل منزلم فرار کردم. چرا بايد مرگ اينقدر شادی آفرين باشد؟ به خودم جواب مي دهم آنها دشمن هستند. پيرزن حق دارد که بخندد مسلماً فرزندان زيادی از دست داده و اکنون منتظر است تا روزی به فرزندانش بپيوندد، ولی چرا من نمی توانم بخندم؟ منی که محبوبم را از دست دادم، او که برای کمک به مجروحی دويد و سرانجام همراه آن مجروح با گلوله ای گرم مرا برای هميشه تنها گذاشت. شايد چون من يک پزشک هستم نمی توانم از هيچ مرگی خشنود باشم.

شب است. ستاره ها مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده بيرون زده باشد بر سرزمينمان می گريند. مشغول خواندن داستانی هستم تا برای مدتی از اينجا به دنيای رويايی داستانها بروم تا شايد برای مدتی نفس بکشم و با آرامش در صحنه ای دوست داشتنی غرق شوم ناگهان متوجه صدايی در حياط می شوم، دلهره ای تمام وجودم را فرا می گيرد به سمت کمد می روم فوری کلتم را بر می دارم هرگز باورم نمی شد روزی به اين شدت به وجودش نياز پيدا کنم. آرام آرام به حياط می روم در حاليکه خيس عرق شدم، صدای قلبم مرتب اوج می گيرد و ترس نمناکی را تزريق می کند. جلوتر می روم در گوشه حياط موجودی را می بينم که به خود می پيچد و گهگاه ناله ی سر می دهد. پاهايم سست می شود اسلحه را در دستم می فشارم، نزديکتر می شوم هنوز متوجه من نشده است باز هم به خود می لولد، با پايم رويش را بر می گردانم. خدای من او يک سرباز است اسلحه اش کمی آن طرفتر افتاده. وقتی نگاهش به من می افتد وحشت زده سعی می کند به سمت اسلحه اش برود ولی از شدت درد بيهوش می شود و من! من که از او وحشت زده تر هستم کلت را برروی شقيقه اش می گيرم ناگهان متوجه چيزی در دستانش می شوم، با ترس و لرز سعی می کنم آنرا بردارم. بر می دارم و شتابزده به عقب می پرم. يک عکس است، يک عکس از او، احتمالا همسرش و دختر کوچک زيبايی. چقدر دوست داشتم من هم چنين عکسی می داشتم ولی افسوس که امثال اين سرباز اين عکس را از من گرفتند. از من،از آن پيرزن فضول، از همه شهروندان ما. اشک در چشمانم حلقه زده، لبانم را به هم می فشارم و کلت را با اطمينان هر چه تمامتر به سويش می گيرم که ناگهان ياد چيزی می افتم:

«سوگند می خورم به آفتاب تابان که از هيچ کاری برای نجات جان يک انسان دريغ نکنم، حافظ جان و اسرار مردم باشم، از دانشم برای نابودی انسان استفاده نکنم، نه برای ثروت تلاش کنم و نه برای خود، تلاش من فقط و فقط برای نجات جان انسانهاست.»

سوگندی که با هم خورديم تا با هم تا زنده هستيم برای هميشه برای نجات انسان و انسانيت از هيچ چيز بيم نداشته باشيم و حال که او با تمام عشقی که به او داشتم برای هميشه تنها گذاشت چرا بايد به سوگندی که با هم خورديم پايبند باشم؟ در حاليکه اين سرباز است انسان که نيست او به سادگی می کشد به سادگی خيره شدن به ابديتی که در اين نزديکی ست و اينک زندگی اش در دست من است.

تمام وجودم می لرزد می خواهم شليک کنم. ترسی بر تمام دنيای من سايه افکنده،کلت را بر سينه اش می گيرم دستم می لرزد ناگهان نور خيره کننده ای تمام محوطه خانه را در بر می گيرد هيچ چيز نمی بينم، صدايی از پشت سرم می آيد وحشت زده بر می گردم محبوبم را می بينم با آرامشی وصف ناپذير به سوی من می آيد کلت را از دستم می گيرد مرا در آغوش می گيرد و نوازشم می کند آرام تر شده ام. سرم را ميان دستانش می گيرد و با صدايی آسمانی می گويد:«آيا از عشقی که نسبت به من داشتی ذره ای کم شده؟ مگر عشقمان عشقی جاويد نبود؟ و سوگندمان؟ تو که سرباز نيستی. تو دختر زيبای آفتابی هستی که هنوز تمام عشقم را نثارش می کنم.» و بوسه ای بر لبانم می کند، دستانم را بر آغوشش حلقه می کنم. چشمانم را باز می کنم و ديگر اثری از او و آن نور نيست. باز در اين دره پر نکبت خود را تنها می يابم.

برای لحظه ای خشکم می زند بر زانوهايم می افتم و شروع به گريستن می کنم. بلند می شوم به سوی سرباز می روم، نبضش را می گيرم هنوز زنده است و بيهوش. او را بر دوش می اندازم چقدر سنگين است گويی قلبی سنگی دارد يا شايد بدنی از سرب. به داخل خانه می روم.

پوتينهايش را در می آورم کلاهش را نيز، به آرامی لباسش را از بدنش جدا می کنم. چند شکستگی و چند زخم نسبتا عميق، پانسمانش می کنم. فکر می کنم با اندک وسايلی که داشتم توانسته ام خطر را بر طرف کنم. پتويی بررويش می کشم. اسلحه و اسباب او را در گنجه ام گذاشتم، نفس عميقی می کشم و در کنارش می نشينم چقدر خسته ام به فکر فرو می روم. چه اسرار آميز است دنيای سپيد و سياه ما و چه لذتبخش است سفر به دنيای خوابها و روياها.

صبح شده است بيدار می شوم هنوز خواب است به آهستگی به آشپزخانه می روم و سوپی آماده می کنم. متوجه ناله هايش می شوم. بيدار شده، گويا کمی درد دارد، با نگاهی کنجکاوانه به اطراف می نگرد، شايد به دنبال چيزی است. آن عکس؟ عکس را به او می دهم مثل اينکه دنيا را به داده اند، عکس را بر قلبش می گذارد و اشکهايش سرازير می شود. من ايستاده ام با لبخندی که بر گوشه لبانم خشک شده است. به خود می آيم و آرام بخشی تزريق می کنم. سوپ حاضر شده است ذره ذره در دهانش می ريزم، با سر تشکر می کند. آب می خواهد برايش می آورم. آماده می شوم تا به بيمارستان بروم.

روزها و شبها می گذرد و سرباز رو به بهبوديست. با هم غذا می خوريم ولی هنوز توانايی تنهايی غذا خوردن را ندارد، با هم به خواب می رويم و با هم بيدار می شويم و با هم روزها و شبها را در تنها خانه ای که اينک از تاريکی سايه ها خبری نيست کمی خوش می گذرانيم.

ترس اينکه نکند پيرزن همسايه از قضيه بويی برده باشد مرا همواره آزار می دهد. نکند روزی به جرم خيانت به ميهنم، به جرم جاسوسی، به جرم کمک به سربازان مرا به مرگ محکوم کنند؟ چه افکار ترسناکی، تمام موهای بدنم راست می شود به خود می گويم ديگر چه فرقی می کند هر چه شود مهم اين است که من جان يک انسان را نجات داده ام، من به چشمان منتظر همسر اين سرباز اميد بخشيده ام، من به دختر کوچکش آغوش گرم پدر را هديه داده ام و مهمتر من به سوگندمان وفادار مانده ام. اين طور نيست؟ و صدای خنده اش را می شنوم و دستی که بر شانه ام حرفم را تاييد می کند.

چرخ روزگار چرخيد و چرخيد و سرباز سلامت کامل خود را بدست آورد. وقتی از بيمارستان به خانه برگشتم ديدم سرباز خانه را جمع کرده و غذايی پخته است. با هم شامی خورديم بعد از آن به او فهماندم که ديگر بايد برود، امشب! چهره اش در دريای اندوهناکی فرو رفت ، عکس را از جيبش در آوردم و بالاخره به او فهماندم که همسر و دختر زيبايش منتظر او هستند. اسباب و اسلحه اش را از گنجه بيرون آوردم. شبانه به سمت مرز حرکت کرديم و وقتی رسيديم با بوسه ای از او خداحافظی کردم و او کاغذی به من داد ، ديدم تصويری از چهره من است با نهايت مهری که در دل داشت با مدادی کوچک به من هديه داد.دستش را تکان داد و رفت.


>>>می روم به سوی همسر و دخترم که منتظر من هستند. مي روم من که سربازی کوچکم ولی افتخار ديدن يک فرشته آفتابی بزرگ رادر زندگی ام دارم. می روم من که سفر کوتاهی به سرزمين آفتاب تابان داشتم. می روم به سرزمينی که حتی مهتاب بر ما تف نمی اندازد.

به خانه رسيدم. در می زنم. دخترم شتابان در را باز می کند و بار ديگر خنده ها و اشکهای شوق، بوسه ها و در آغوش گرفتن ها فضای خانه سرد ما را گرم و عطرآگين کرد و بارها و بارها از تو ای فرشته زيبا! ممنونم که تنها صحنه دلنشين قلمرو سياه سايه ها را از من نگرفتی.

روزها می گذرد. در اردوگاه قدم می زنم هر بار که بايد به عملياتی اعزام شوم به بهانه ای از دستور سرباز می زدم. چندين بار به خاطر اين بهانه بازداشت شدم. ولی چه احساس لذت بخشی است در زندانی اندوهبار و پر از رذيلت زجر کشيدن و اميد آزادی و رهايي فرشته ای را در سر داشتن و شايد کوچکترين کاريست که می شود برای تشکر از آفتاب کرد. ولی افسوس که بيم اينکه ديگر سربازان روزی جسد او را بياورند يا شاهد شکنجه او در اين جهنم باشم روحم را مثل سوهانی می خراشد.

سرجوخه مرا فراخواند برای بازجويی از يک محکوم. وارد اتاق شدم پنج نفر در اتاق بازجويی بودند: سرجوخه، دو سرباز ، يک کميسر يا دقيقتر بگويم شکنجه گر و يکي به اصطلاح محکوم . پرونده را نگاهی می اندازم.محکوم يک زن است . سرش را تراشيده اند. هيکل نحيف و کوچکش پر از زخمها و کبوديهايي است . دلهره ای بر دلم می افتد به او می گويم سرش را بلند کند چهره بی روح همسرم را می بينم بلند می شوم فرياد می زنم ولی سر جوخه با باتون مرا به گوشه ای انداخت. وقتی می خواهم به سويش حمله کنم اسلحه کمريش را می کشد و روی شقيقه ام می گذارد و شليک می کند.

با فريادی بلند از خواب می پرم. ديوانه وار به دنبال همسرم می گردم. پيدايش می کنم دارد گلها را آب می دهد. از من می پرسد که حالم خوب است خيس عرق شده ام. در آغوش گرمش غرق می شوم و با بوسه هايش کم کم آرام می شوم. از او می خواهم که ديگر مرا تنها نگذارد.

در اردوگاه سر پستم هستم. سر جوخه مرا فرا خواند برای بازجويي از يک محکوم. وارد اتاق شدم پنج نفر در اتاق بازجويي بودند: سرجوخه، دو سرباز،يک کميسر يا دقيقتر بگويم شکنجه گر و يکی به اصطلاح محکوم. پرونده را نگاهی می اندازم. محکوم يک زن است. ترس واقعيت داشتن آن کابوس دهشتناک بر قلبم می کوبد به او می گويم سرش را بلند کند. دستانش را از زير موهای ژوليده پوليده اش بيرون می آورد و کاغذی را به من می دهد. فريادی می زنم ميز را به گوشه ای پرتاب می کنم، صندلی را نيز ، دنيا برايم تيره وتار گويي مايع قيرگونه سياه رنگی تمام فضای اتاق را در بر می گيرد ، تمام وجودم را نيز . سر جوخه با باتون مرا در دستان سربازان می اندازد و آنها مرا کشان کشان به سلولی منتقل می کنند.

ايکاش اين هم يک کابوس کثيف بود. تصوير فرشته نجاتم در دستان من است. او را می خواهند اعدام کنند ولی به چه جرمی؟ او فقط يک انسان است همين!

صدای رگبار گلوله ها روحم را سوراخ سوراخ می کند. صدای فريادم از پس ديوارهای زندان به گوش آسمان می رسد. با صورت اشکبارم از پنجره سلول به بيرون مي نگرم، با دستان لرزان ميله ها را گرفته ام و فرشته ای را می بينم که دارد پرواز می کند به سوی آفتابی که از آن آمده بود.

بی روح و بی صدا به کف اتاق می افتم. در سلول باز می شود و سرجوخه داخل می آيد. بر رويش هجوم می آورم، روی زمين می غلتد. دست به اسلحه اش می برد ولی آنرا به سرعت از او می قاپم و ماشه را در ميان ابروانش می چکانم.

همسر و دخترم به ديدنم آمده اند. ديگر نمی خندند چرا که به زودی اعدام خواهم شد. تصوير فرشته را به همسرم می دهم و ماجرا را برايش تعريف می کنم. برای آخرين بار چهره اشکبارش را می بوسم و برای آخرين بار از آنها می خواهم لبخندی به من هديه دهند و آنها فقط می گريند. با لبخندی آنها را ترک می کنم.

هنگامی که سربازان جوخه آتش در برابرم صف می کشيدند برای اجرای حکم دادگاه نظامی، چشمانم را بازتر از هميشه کرده ام نه بخاطر اينکه طعم تلخ گلوله های سربی را بچشم، بخاطر اينکه اين اولين باريست که آفتاب بر من می تابد.

و چه زيباست پرواز در آسمانی آفتابی بر تصوير يک فرشته.....
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31119< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي